خوب بازم من اومدم . نیومدنم واسه این نبود که خیلی خوش میگذره !!! نه فقط سعی کردم کمی مثبت تر نگاه کنم اما .............. این روزا از نظر جنسی خیلی به هم نزدیکتر شدیم . سعی میکنم حداقل اون موقع بع اینکه چقدر اذیتم میکنی فکر نکنم اما بعد که به واقعیت زندگیمون فکر میکنم می بینم انگار فقط یه جور خاله بازیه و بس !!!!!!!! انگار نه انگار من عروستونم انگار یه عروسکم واسه بازی کردن تو باهاش ( اونم تو اوقات فراغت و بیکاریت )

30 آذر
خوب امروز گفتی بریم خرید . اما انقدر با منت که منم گفتم نمیام !!! اما گفتی که منظورت این
نبوده و منو بردی واسه خرید . یه النگو خریدیم ( بگذریم که جلوی فروشنده هی گفتی بریم ببینیم ارزونتر پیدا میشه ؟ در حالیکه میدونی فقط اون مغازه ست که این مدل النگوی منو داره ) بعد هم که رفتی از طرف مامانت یه وان یکاد خوشگلو گرون قیمت واسه خواهرزاده م خریدی !!!! واقعا که ..........................
بعد هم بدون شام و .. منو آوردی خونه خواهرم . بعد گفتی انگار قراره مامان اینا بیان خونه ما و
منم بهت گفتم حالا ؟ از صبح تا حالا الان باید بگی ؟ تازه بابای من که الان نیست ما هم که خونه
خودمون نیستیم و تو تازه طلبکار بودی که چرا دعوتت نکردیم خونمو . واقعا که خیلی ................. وقتی رفتم خونه مامانت زنگ زد و با ........... تمام گفتند که میان خونمو و بعد با میوه و ... اومدین !! اما من اصلا سورپرایز نشدم چون کاری که با خون چگر باشه چه لطفی داره ؟

1 دی
امروز خواهرم اینا اومدند که چند روز خونه ما باشند و طبق معمول تو هم مهمونمون بودی !!!!

2 دی
امروز با بابا و داداشم اومدم بیمارستان عیادت بابای مامانت و باز هم مجبور شدیم با خواهرت
برگردیم . هر چند تا کوه کمی پیاده روی کردیم . بعد مامانم واسه شام دعوتت کرد که گفتی نمیتونی و پرونده داری

8 دی
امروز بلاخره مامانت منو دعوت کرد خونتون . البته ساعت 6 زنگ زدی و گفتی !!!‌ اما من اینبار
تصمیم گرفته بودم که این تلسمو بشکنم . اومدم . خوب خدا رو شکر خوب بود . بعد هم پدرت بهم یه تسبیح دادند . میخواستم بگم بی خداحافظی رفتین حالا سوغاتی دیگه چیه ؟ اما همیشه وقت واسه شکستن حرمت هست .  راستی امروز یکی از جدی ترین بحثامونو کردیم . من بقچه دلم باز شد و تو هم گفتی که خیلی وقتا دلت ازم ناراحت شده و اینا رو یه جا یادداشت کردی . حتی گفتی دوران نامزدی فرصت خوبیه که اگه پشیمون شدیم برگردیم از راهی که اومدیم . ( اما من همیشه فکر میکردم این دوران ، دورانیه که همدیگرو بشناسیم )

9 دی
طبق معمول 5 شنبه ست و من باید بدون توجه به دیروز پذیرای مهمونم ! باشم .


11 دی
امروز اومدی دنبالم از دانشگاه . در مورد خونه صحبت کردیم و اینکه با پدرت صحبت کنی جدی که
حق ما از اون آپارتمان چیه ؟ نه فروش نه معاوشه ؟ فقط یا بشینیم یا اجاره بدیم ؟ که در اینصورت من ترجیح میدم همچین منتی رو قبول نکنم !!!

12 دی
تولدته . در ضمن یه جشن کوچیک واسه خواهرزاده م داشتیم . تولدت چقدر رسمی برگذار شد .
یاد تولد شوهرخواهرم افتادم . همه رفته بودیم خونه اونا . من فیلم میگرفتم و خواهر من و خواهر اون عکس . اما حالا مال ما چی ؟‌فقط به خاطر اینکه وظیفه مامانت بود ما رو دعوت کنه خونتو اما ......................... چقدر لحظات واسم سخت و سنگین میگذشت . از اینکه تو ذهن بقیه چی داره میگذره . کادوهاتو دادیم و شب رفتی خونه .

16 دی
امروز مراسم ختم مادر مادربزرگته . اما من واسه نهار نیومدم . با مامان و بابا واسه ختم اومدیم و تو نبودی !!!!!!!!!!1 آره رفته بودی با پسر عموت . وای چقدر خجالت کشیدم . آخه نمی دونی که ما مهمون تو بودیم و گرنه اون خدابیامرزو که می نمیشناختیم . اما تو ........... پدرت خونه رو به بابا نشون داد که نه بابا پسندید و نه مامان و حالا نمیدونم باید چیکککار کنیم . شب بهت زنگ ردم و اومدی خونمو . گرچه سعی کردی منو قانع کردی که مجبور بودی بری اما من اصلا نمیتونم قبول کنم که کارت درست بوده . متاسفم !!! به باجناغتم باختی و من هم یادت نیوردم چون ازت دلخور بودم و تو اونو گذشتی به پای بی محبتی من .


21 دی
دیروز واسه خرید عید قربان رفتیم اما قرار شد یه دفه عید غدیر خرید کنیم .  امروز که واسه تبریک به مامانت زنگ زدم خیلی ریلکس گفتند که دارن میرن خونه بابا بزرگت . ( اصلا نپرسیدند منم میرم یا نه ؟‌) بعد با خودت حرف زدم و گفتی داری واسه ظهر میری و بعد هم کشیک داری و شب هم عروسی دوستت دعوت شدی . انگار نه انگار که دیشب قرار گذاشتیم بعد از کشیکت با هم بریم !!!!!!! انقدر از این بی محلیت ناراحت شده بودم اما غرورم نذاشت ازت بپرسم قرار دیشبو یادته ؟‌شاید اشتباه از من بوده شاید باید همونجا بهت گیر میدادم . چند بار باهم تلفنی حرف زدیم . بهت گفتم رفتی خونه بهم زنگ بزن نگران برفم اما تو .... نمیدونم شاید نگرانیهای منم برات یه جور بازیه !!! بابا اینا فردا میرن مشهد و شب دنبالت بودم که ازت خداحافظی کنن اما در دسترس نبودم ( بعضی وقتا فکر میکنم من اینهمه تلاش میکنم که تو واسه بابام اینا عزیز باشی اما تو چی ؟ خودت میگی خیلی کارا واسه من کردی اما من که هیچ تغییری تو رفتار خونواده ت ندیدم )

24 دی
فردا بابا اینا میان و بلاخره تونستی باهاشون تلفنی حرف بزنی . عصر رفتیم واسه خرید آلبوم عروسی ( بعد از 6 ماه ) بعد هم رفتیم شام تالار ارکید . گفتی چرا نمیذارم تو این مدت بیایی خونمون ؟ منم مجبور شدم بلاخره بهت بگم که وظیفه مامانت بوده که منو دعوت کنه پس این منم که دارم نجابت مبکنم و باید متوقع باشم نه تو . ( راستی تو این 6 ماه تو اکثرا 5 شنبه ها خونه ما بودی . حالا مهمونی و مواقعی که ما مهمون داشتیم جای خود اما من 6 بار اومدم خونتون ؟‌)


25 دی
بابا اینا اومدند و طبق معمول تو خونه ما بودی . بابا طبق عادت هرشبش واسه داداشم شانسی خریده بود و تو باز هم قیمت اونو پرشیدی و منم بهت گفتم مگه قرارمون این نبود که هی قیمت نپرسی ؟ و تو از اون موقع رفتی تو لک !!!

26 دی
امروز بدون اینکه بگی رفتی حاجی خوری یکی از دوستات و بعد هم استخر . باشه ایشالا همیشه خوش باشی . بعد هم کلی گله کردی که چرا بهت اون حرفو  زدم دیشب ؟ و منم بهت گفتم هرچی بوده واسه خودت بوده و اینکه درست نیست در مورد هرچی اولین فکری که به ذهنت میرسه قیمت اون باشه و.... کلی حرف زدیم و من کلی تلاش کردم بهت بفهمونم منظورمو . اما چرا من حق ندارم هیچ وقت ناراحت بشم ازت ؟


27 دی
رفتیم که واسه عید غدیر خرید کنیم . اون گردنبندو خریدیم . بعد هم من اومدم به بابا اینا سر بزنم و دیکشنری رو ازت بگیرم که واسه شام منو نگه داشتند !! بعد بهم گفتی که در مورد گردنبند گفتند : هی بد نیست . واقعا که !!! من نمیدونم باید در مورد شما بلاخره گذشت مالی کنم یا نه ؟


28 دی
رفتیم سینما اما فیلمش بدرد بخور نبود ( البته به خاطر تاخیر شما به فیلم دلخواه نرسیدیم ) بعد هم که 13 هزار تومن جریمه ماشن شدیم !!!

29 دی
عید غدیره ! پدر بزرگت اومدند با عمه ها و ..... هر کدوم واسم کادو اورده بودند و من واقعا شرمنده بودم . عمه ت خیلی از گردنبند خوشش اومده بود . میخواستم بگم نظر خونواده ت در موردش چی بوده  !!! به هرحال من که از کسی توقعی نداشتم . دستشون درد نکنه . 

۱ بهمن 
امروز رفتی گوشواره سرویسمونم بخری که بعدا سر فرصت بهم بدی . دستت درد نکنه .

6 بهمن
بلاخره بعد از 6 ماه پا گشا شدم خونه خواهرت . هرچند که تو هم از فرصتت واسه شیطونی کمال استفاده رو بردی !!!


7 دی
مطابق جمعه ها ناهار خونه ما بودی و شب رفتیم حاجی خوری . موقع برگشت یکی از دوستاتو دیدی و از شرایط ساده خانومش گفتی . هی رفت تو دهنم که بگم هر کی بسته به شرایط خودش شرط تعیین میکنه . اما سنگینی قفسه سینه م مانع میشد و فقط بهت نگاه کردم و در حالیکه سعی کردم نشون بدم خیلی خوش گذشته ازت خداحافظی کردم .


8 دی
از صبح مسمومیت غذایی گرفتم و تو هم که در دسترس نیستی . فکرای اچق وجق در مورد آینده و خونه و ماشین و عرووسی و ... اذیتم میکنه . نمیدونم باید چیکار کنم ؟ میخواستم بگم عروسی نگیریم و به جاش بریم مکه . اما اون حرفت که گفتی اگه بگن خدا دو تاست بیشتر باور میکنی تا اینکه من بگم عروسی نمیخوام ، بدجوری داره غلغلکم میده . ( شاید بهتر باشه بگم زجر ) واقعا تو چطور مشاور خونواده و قاضی هستی که با خانوم خودت نمیتونی بدون دل شکستن حرف بزنی ؟

******** تو همه این موارد شاید منم مقصرم . اما باور کن من همه تلاشمو میکنم که روز بروز بهتر شم اما تو چی ؟


*** می بینی ؟ ما دو روز پشت سر هم نمیتونیم از هم راضی باشیم !!!