سلام دوستای مهربون . خیلی خوشحالم که اگر نبودم اما شما تنهام نذاشتین . هرچند منم میومدم و میخوندم نوشته هاتونو. اما اگه آپ نکردم واسه این بود که نمیخواستم دلاتونو غمگین کنم .
 راستش از 25 شهریور مجبور شدم اسباب و اثاثیمو بیارم خونه مامان اینا . بابا بلاخره برامون خونه خرید اما درست یک محله پایین تر از خونه ای که پدرشوهرم داشت و ما نمیخواستیم بریم اونجا . البته اینجا متراژش بزرگتره اما هیچوقت فکر نمیکردم بعد از خونه های بالای شهری که برای خواهر و برادرم خرید برای من و خواهر کوچیکم اینجا خونه بخره . اما بازم شکر و دستش درد نکنه آدم که از باباش طلبکار نیست !!!
اما خونه ذکر شده باید تا شهریور اماده میشد که نشد و چون صابخونه ما خیلی اذیت میکرد که خونمو میخوام ناچار ما بلند شدیم و تا حالا درخدمت خانواده هستیم .
خیلی سخته . شوهرم ناهار و شام میره خونه مامانش و فقط برای خواب میاد خونه ما . از اینطرف هم مامان یه روز با من خوبه و یه روز دشمن خونی میشه و بهانه های الکی میگیره . مثلا خواهر بزرگ من همش تو مغازه ها و خیابونا پلاسه . در حال قیمت کردن اجناس اما من فقط از دانشگاه میام خونه و دوباره دانشگاه . حتی با شوهرم نمیریم بیرون چون هم مامانم تو این مدت چشم عمل کرده و من باید همش پیشش باشم هم یه بار که رفته بودیم بیرون بعدش یه جوری نیگا میکنن که ............. بگذریم . تو این مدت یه روز من خیلی صورتم جوش زده بود و دهنم تو خواب خشک میشد فرداش که رفتم برادر کوچیکمو از مدرسه بیارم ( آخه این هم از وظایفم شده ) سر راه رفتم یه هندونه خریدم تا اومدم خونه مامان برگشت گفت دختر نمیره میوه فروشی هندونه بخره . وقتی گفتم چرا ؟ گفت خوب دیگه !!!!!!!!
البته نقش خواهر بززرگ هم در خراب کردن و بزرگ کردن هر کار کوچیکی که میکنم نباید نادیده گرفت . اما من همش میگم خدایا من بخاطر تو این کارها رو میکنم . اما آدم دلش میشکنه وقتی میبینه انگار تو این خونه تازه من شدم پرستار . یا باید بچه خواهر بزرگه رو نگهدارم یا به مامان برسم یا مواظب باشم اتو دستشون ندم . بی شوهری و مسائل خونواده شوهری هم جای خودش . تازه جالبه من اسه میرم اسه میام که بهونه دست شوهرم ندم واسه قهر و ....اونوقت تازه مامانم برگشته میگه تو این مدتی که اینا اینجا هستن من فهمیدم شوهر شیدا خیلی زن ذلیله !!!!
میبینین تروخدا انگار اون همش قربون صدقه م میره و من با چوب میزنم تو سرش . انکار نه انگار منم دارم سعی میکنم صدامون درنیاد و مردم فکر کنن ما خیلی خوشبختیم . البته واقعا این چندوقته خیلی با هم به توافقات اخلاقی رسیدیم اما وقتی مادر آدم جلوی شوهر آدم این حرفا رو بزنه خیلی خوش به حال طرف میشه مگه نه ؟ یا مثلا امروز که جمعه ست و شوهر من کشیک داره اونوقت من از خواب بیدار شدم میبینم پدر و مادر و همون خواهر بزرگه و بچه ش تو حیاطند . میرم سلام میکنم میگم کجا میرین ؟ مامان با لبخند میگه بیرون !!! و من تنها باید بمونم تا برگردند خوب لااقل بگین کجا میرین یا منم ببرین بگذریم . فقط دعا کنین امتحانامو خوب بدم بتونم درس بخونم . بعد هم زودتر از اینجا راحت شم .

پ.ن : اینها اصلا به این معنی نیست که من همسر یا خونواده مو دوست ندارم اما آدم از بعضی نامردی ها و بی تفاوتی ها دلش میگیره .