از خودم و از زندگیم و از همه چیز خسته هستم . حوصله بحث و جدل الکی ندارم . دلم می خواد مثل همیشه سرمو بکنم زیر برف و فکر کنم خیلی خوشبختم . اما اون زیر برفها گاهی اوقات نفس آدم بند میاد . گاهگاهی باید کلمو بکشم بیرون و یک نفسی بکشم و چشمام همه حقایق رو ببینه
این مدتی که نبودم داشتم روی رابطه م کار میکردم میخواستم بگم خوشبختم میخواستم بگم بهتر از اون مردی نیست اما ..............
خدایا من خسته م خسته از اینکه همه فکر کنن اون یه مرد زن ذلیله چون ظاهرا جلوی همه مطیع حرف منه . خسته م از اینکه پول رهن خونه خواهرمو بابام داده و حالا شوهرش قپی اومده که من پولمو لازم دارم و میخوام پاشم بریم جای دیگه و هرجا من بگم زنم میاد و اون سر من غر بزنه که از خواهرت یاد بگیر که چقدر مطیعه در حالیکه من میدونم همش دروغ و مزخرفه و اون پول اصلا مال اون نیست که قپی میاد . خسته م از اینکه از حقوق یک میلیونیش فقط 250 تومنش میمونه چون همش بابت قسط نوزده درصدی ده ساله ای که داده به باباش باید خرج شه . خسته م از بس حساب کتاب کردم که کم بخوریم کم بپاشیم تا حقوق آقا برسه . خسته م از اینکه توقع یه بیرون رفتنو نکنم چون ایشون امتحان دکترا دارند . خسته م از اینکه تلویزیون باید همیشه خاموش باشه چون ایشون درس دارند . خسته م از اینکه هیچ منتی هم سرش نمیذارم اما اون همه فداکاری های اطرافیانشو میبینه اما فکر میکنه زنش یه شمره . خسته م چون همون خواهرم لااقل هفته ای یه روز با شوهرش شام میرن بیرون . اما من همش میگم نه پنج هزارتومن هم پنج هزار تومنه و وقتی میشه جمع کرد چرا بخوریم ؟ ولی اون لااقل ماهی یه بار با دوستاش میره بیرون خسته م چون لااقل از این 5 ماه ازدواج 4 بار کلوان و شمال و اسکی رفتند اما تنها مسافرت ما مشهدی بوده که از پول بلیط تا هتلو باابم داده . خسته م چون همش میگم خودتو مقایسه نکن اما اون تازه یه چیزی هم طلبکاره
خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااا خسته م از بس سرمو کردم زیر لحاف و گریه کردم
خسته خسته