یه بار نوشتم اما پرید

اما بازم مینویسم تا یادم بمونه چقدر دلواپست هستم . تا یادم بمونه وقتی گفتی همکارت رو تو زاهدان ترور کردند و جنازه شو امشب میبرن گرگان پیش خونوادهش یهو دلم لرزید فکر اینکه شاید یه روز تو هم .........

 بیچاره زن و بچه ش  . چرا نمیفهمن که شغل شما خیلی حساسه و باید مراقب داشته باشین ؟

چرا تشییع جنازه موقعی هست که شما باید ساعت ۹ شب حرکت کنین سمت گرگان که به فردا برسین ؟ نمیگن تا برسی من از دلشوره سکته میکنم ؟

چرا یه هواپیما نذاشتن که همه شما رو از فرودگاه ببره گرگان ؟ و شما باید با ماشین برین ؟ حتی اون جنازه ؟ یعنی م ع ا و ن ش ا ه ر و د ی ک ث ا ف ت هم با ماشین میاد این موقع شب تا گرگان ؟

چرا نمیفهمیدم که چقدر دوستت دارم ؟

چرا مجبور شدم برم از ماشین کیفتو بردارم و تو هم اینقدر دیر اومدی که تاکسی سرویس اومد و نشد ببوسمت ؟

چرا بابا اینا نمیرن بخوابن تا منم بشینم یه دل سیر گریه کنم ؟

چرا امشب این موبایلای لعنتی بد آنتن میدن ؟

چرا من امشب اینقدر دلشوره دارم و دلم گریه میخواد ؟

چرا ؟

چرا ؟

چرا ؟

 

پ . ن : تازه همین 2 روز پیش بود که اومدم نوشتم از دلتنگی و از عشق اما حالا مطمئنم که تو این زندگی من کمترین تقصیر رو دارم . اون شب هرچی مسیج زدم با جملات ساده جوابمو داد مثلا : عزیزم راه افتادین سمت گرگان ؟

 - بله

آقایی هروقت رسیدی مسیج بزن من بیدارم تا برسی

- باشه

اونشب تا ساعت 1:30 2 خوابم نبرد نمیدونم چرا اینقدر دلشوره داشتم در حالیکه اون ..........

فردا شب اومدم خونه در حالیکه ساعت 11 شب اومد و من سردرد شدیدی داشتم اما نمیخواستم وقتی خسته میرسه خونه مجبور شه بیاد خونه مامان اینا . خوب اون شب خوب بود . بهش گفتم که چقدر دلم تنگ بوده . جقدر دوستش دارم و داشتم و اون فقط در سکوت نگاهم کرد . هرچی منتظر شدم یک کلمه محبت آمیز نگفت

 اما فرداش یعنی دیروز بابام جایی خونه دیده بود که قیمتش فوق العاده بود ازم خواست بهش بگم بیاد خونمون تا در موردش با هم صحبت کنن . پدرم خیلی محترمانه و پدرانه باهاش حرف زد و گفت که دستش الان خالیه اما اگه ما بتونیم یه مقداری پول اولیه رو اماده کنیم تا به اصطلاح طرف زخمی بشه بابا هم میتونه کم کم کمکمون کنه . گفت باشه من باید ببینم اگه میشه این زمین هایی که دورقوزآباد دارم بفروشم . وقتی اومدیم خونه داد و بیداد که بابات چرا از من توقع پول داره ؟ بابام گفت اگه شما هم نتونین بخرین من سعی میکنم با زبون راضیش کنم و بخرم حالا به اسم داداش کوچیکه . اونوقت شوهر عزیز من نمیدونم چی فهمیده که برگشته میگه آره من همه داروندارمو بفروشم که بابات برای داداشت خونه بخره ؟ - کی بابای من این حرفو زد گفت اگه ما هم نخریم اون سعی میکنه برای خودشون بخره - به هرحال بهشون میگی من که بخر نیستم تو زندگی ما هم کسی حق دخالت نداره . تو هم میایی همون جا که گفتم و از دیشب تا امروز این مکالمه عاشقانه من و همسرم بوده . کاری ندارم که بابام درست گفته یا نه اما هرچی فکر میکنم میبینم تقصیر من چیه ؟ خوب ناراحتیتو همونجا اعلام میکردی . تازه بابای من که اینهمه بهمون لطف کرده . پول عروسی رو داده . ماشین خریده حالا این دستت درد نکنه ست ؟ اگه من هم حرفی زدم یا فکری کردم واسه خودمون بوده .یعنی عشق یه آدم اینقدر زود تبدیل به نفرت میشه ؟  

 پ . ن ۲ : فکر نکنین زندگی ما پر از فاصله و خشم هست ها نه . اما نمیدونم چرا اون با یه دلخوری کوچیک تبدیل میشه به یه کوه آتشفشان و همه چیرو داغون میکنه حتی همسرشو