سلام به همه مهربونا
اول از همه بابت تاخیرام عذر میخوام . اخه من خونه کامپیوتر ندارم و خونه مامان اینا هم که میام زیاد نمیتونم پای سیستم
بشینم اما دلیل اصلیش این بود که میخواستم ننویسم تا زمانی که از خوبیا و خوشیای زندگیمون بنویسم . زمانی بنویسم
 که بگم اون اونقدرا هم که من فکر میکردم بد نیست اما.....
خیلی وقته فهمیدم که تا حالا سرمو مث کبک کرده بودم زیر برف . نمیگم اون خیلی بده . نه . شاید اون از دید بیرونش یه
مرد ایده ال باشه منم یه دختر خوب . اما میدونم و مطمئنم که ما نیمه های گمشده هم نیستیم .


همیشه دوستام بهم میگفتن خوش به حال همسرت . خدا کنه بتونه بفهمه تو چقدر پاک و نجیب و از خود گذشته ای . نمیگم
حرف اونا درسته . اما بعضی وقتا میگم یعنی من اینقدر بدم که هر راهی میرم به بن بست میرسه ؟
بذارین بعدا بیشتر توضیح بدم و تورو خدا حرف جدایی و .. نزنین . من حوصله شروع یه زندگی جدید و حتی دردسرای
طلاقو ندارم . من تو عمل کاری کردم که اون همش میگه من از سرشم زیادم و بهترین زن دنیام . فکر میکنه دوستت دارم
هایی که بهش میگم واقعیه . فکر میکنه من از روی عشق بهش سرویس میدم اما من اصلا علاقه ای بهش ندارم .
نمیدونم حتی بهش عادت هم نکردم . اما سعی میکنم لااقل کاری کنم که اگه قراره خدا اونو توسط من خوشبخت کنه این کاربه نحو احسنت انجام بشه . نمیگم هرچی میگه میگم چشم . خیلی وقتا بحث و دعوا هم میکنیم اماسعی میکنم زود تمومش کنم که رنگ نفرت نگیره . اما درست وقتی دارم به این نتیجه میرسم که منم تو زندگی اون سهمی دارم . میبینم که ....


مثلا امروز جمعه ست و اون خونه . تاسوعا کشیک داشت و سرکار بود و عاشورا هم از صبح تا 10 شب این هیات و اون
هیات بود اونم با ماشین من و حتی یه بار پیش خودش فکر نکرده بود شاید خانومم بخواد بره بیرون . اونم دل داره خوب .
اما من چیزی نگفتم یعنی گفتم اما نذاشتم به دعوا بکشه اما امروز که مثلا تعطیلیشه . جمعه ها یه وقتایی میره کوه اونم
ساعت 6 و ساعت 10 برمیگرده . امروز هی زنگ موبایلشو خاموش کرد تا ساعت هشت و نیم که بعد از یه دور سرویس
 گرفتن بلاخره قرار شد بره . من بهش گفتم الان که دیره . گفت بدنم احتیاج به ورزش داره . گفتم باشه پس برو تا نونوایی
و برگرد . تو راه هم ورزش کن اما زود بیا آخه من گشنمه. گفت باشه و از ساعت هشت و نیم که رفت خبری ازش نشد تا نه و نیم که من زنگ زدم
گفتم کجایی ؟ گفت کوه !!!!!!!!! گفتم مگه قرار نشد نری ؟ گفت دارم میام خونه . گفتم باشه پس نون نخر . بیا خونه
گفت باشه . بلاخره ساعت ده و نیم اومد . تو این مدت سرمو با کارخونه گرم کردم . خواستم صبحونه بخورم دلم نیومد .
خواستم برم خونه مامان که یه کوچه پایینتره گفتم شاید کلید نداشته باشه . اما ساعت ده و نیم که اومد منم حاضر شدم و بهش
 گفتم دارم میرم خونه مامان اینا . گفت بیا صبحونه بخوریم . گفتم نه . من 2 ساعته که بساط املت برات گذاشتم . 2 ساعته
 که منتظرتم . مگه قرار نشد نری کوه ؟ اصلا من برات مهمم ؟ من آدمم ؟ من کجای زندگیتم ؟ فقط یه کوزتم و یکی که
هروقت میخوای بهت سرویس بده ؟
بعد هم اومدم اینجا . خیلی دلم گرفته . میدونم که میگین من بچه م اما نمیدونین چند روز پیش چون شب قبلش بهم گفته بود
 برام املت درست کن و من صبح خواب مونده بودم چقدر متلک بهم گفت اما امروز که من بهش گفتم زود بیا برات املت
 درست کنم اصلا انگار نه انگار . فکر نمیکنم موندنم هم کار درستی بود چون اونوقت باید مث کوزت کار هم میکردم اما
بهش گفتم مایه املت آماده کنار گازه برای خودت درست کن . بساط صبحونه هم روی میزه . خودت بخور و اومدم اینجا
نمیدونم چیکار کنم . منو نصیحت نکنین فقط برام دعا کنین خدا بهم صبر بده همین

* در مورد ماشین باید بگم که پدر ایشون پول قرضی ما رو هنوز نداده . خونمون هم که به خواهرش داد و 3 ماه بعد از
عروسی 5 تومن بابت اجاره بهمون داد باباش گفت که پول عروسی رو نداره بده و باید از اون پول بدیم . یه شب پولو
بردیم خونه مامان این که بدیم بابا چون بابا لیست قیمت رو از صاحب تالار که دوستش بود گرفته بود اما فهمیدم بابام پول
تالارو که 5 میلیون بوده خودش داده . اومدیم پولو بدیم بابا که گفت نه باشه باهاش ماشین بخرین و به این ترتیب ما الان
ماشین هم داریم که مثلا مال منه اما به اسم باباست چون نمایندگی چک میخواسته و من هم دسته چک ندارم