سکوت و بهت


امروز 5 شنبه است . دیشب اومدیم خونتون .
نوشتنش برام سخته اما تا ننویسم آرووم نمیشم .
اول که طبق معمول پدرت دم در خونه تازه داشت دکمه های پیرهنشو می بست . اونم که طرز لباس پوشیدنش بود . دقیقا عین یه دهاتی ...............
اومدیم نشستیم هی حرف و حرف . تازه میخواستیم برسیم به اصل ماجرا که .....
خواهرشوهرت با قابلمه غذا اومد ( نمیدونم باز تو پولشو داده بودی یا اون ؟) وقتی قابلمه و کیسه غذا

رفت تو آشپزخونه مامان بهم گفت مگه نگفتی ما شام میخوریم ؟ گفتم چرا . اومدم تو آشپزخونه و به بهونه شیرینی به مامانت گفتم که ما شام خوردیم و به شهاب هم گفتم که ما شام میخوریم بعد میایم . اما مامانت گفت نه باید اینجا هم بخورین . اومدم بیرون و دیدم مامان خیلی ناراحته . صدات کردم و بهت گفتم : شهاب مگه من نگفتم ما شام میخوریم ؟ گفتی آره . گفتم پس به مامان بگو شامو نیارن .

رفتی گفتی و نمیدونم چی شد که باز هیچی به هیچی . باز اومدم تو آشپزخونه و به مامان گفتم : مامان بخدا ما تعارف نداریم . ما شام خوردیم و من به شهاب هم گفتم . اگه سفره بندازین فقط باعث دلخوری میشه . اما مامانت بهم نیگا کرد و گفت : اگه نخورین منم میام خونتون چیزی نمیخورم . گفتم ما که نمیخوایم تعارف کنیم . همین الان شام خوردیم و اومدم بیرون . باز داداشت سفره به دست اومد بیرون . این بار بابا بهش گفت : حاج خانم ما شام خوردیم و بلاخره سفره جمع شد . اما من خیلی ناراحت شدم . به خودم گفتم : شباهنگ خوبه این همه به شهاب گفتی . بهت گفته بودم شهاب مث گوسفند کربلای بابا نکنی  ها . ما شام میخوریم و بعد میاییم ( وقتی بابا از کربلا اومد قرار بود به کسی نگیم که بابا رفته تا دوباره مجبور به مهمونی های چند صد نفره نباشیم و بیشتر واسه چشم زخم خوردن بابا این حرفو میزد . گفتی میخوای گوسفند بخرین در حالیکه تو این مدت یه بار نگفتی تو کاری داری ؟ میخوای ببرمت بیرون ؟ خرید ؟ مامانت کاری نداره ؟ مامان خودتم که اصلا انگار نه انگار . بگذریم بهت گفتم نه بابا گفته گوسفند کشی و این کارها هم ممنوع . چندبار دیگه هم گفتی و من هربار گفتم که نه . بابا ناراحت میشه . گفته هیچی . اما وقتی واسه استقبال از بابا رفتیم . موقع برگشت دیدم پدرت گوسفند خریده . خیلی ناراحت شدم . اما گفتم خوب حتما میخواسته با این کار خودشو گنده کنه . سعی کردم مثبت نیگا کنم . اما .... اما ..........
اما بعدا وقتی بهم گفتن گوسفند ماده بوده . نمیدونستم باید چی بگم . خوب مرد حسابی تو که پول گوسفندو نداری چرا با آبروی خودت بازی میکنی ؟‌)
و حالا باز هم همون کار تکرار شد . جالب بود که مامانت هی میگفت :‌غذا پختم بذاریم بیارم . ( خوبه من خودم قابلمه و سویییچو دست دومادتون دیدم . تو که یه مرغ درست حسابی بلد نیستی بپزی ...... )

خلاصه این از شام . بعد رفتیم سراغ حرف اصلی . بگذریم بابات چه چرت و پرتایی که نگفت . از اینکه من گفتم چرا اون خونه قناسه و من نمیام ( من کی گفتم . مشکل ما محله بود شهاب مگه نبود ؟‌) از اینکه تا حالا منتظر آسانسور و اجاره دادن و ... بودین که نمیومدین صحبت ( خوبه من میدونم چه آتیشی به خونه هاتون زدین و حراج بازاری راه انداختین ) گفت و گفت . بابای منم در آرامش حرف زد و از قول و قرارها گفت و گفت . مامان هم هی ساپورت کرد "( تو دلم خدا را شکر کردم بابت این پدر مادر فهیم و مهربون ) اما ماشالا پدرت کم نمیوورد که . هی چرت و پرت و خنده های قاه قاه . احساس خفگی و سردرد داشتم . تو هم که سکوت . مامانت سکوت . البته وسطاش بابام میکشیدت تو بحث اما حیف که بابات هم یکی یکی گنداشو رو میکرد . من اومدم وسط از پولت گفتم و این که پدرت قرض کرده و اونم راحت گفت الان ندارم که بدم . از مامانت در مورد مقدار کمکی که میتونه بکنه پرسیدند و اونم راحت گفت : من پولی ندارم . ( پس غلط کردی اینقدر تو زندگی ما دخالت میکنی . هی چادرت نازکه کلفته روسریت اینجوریه اونجوریه .. ) از خونت گفتن که حق فروش داشتی و پدرت گفت اصلا ما کاره ای نیستیم و پدربزرگت همه کاره اون خونه هاست و اصلا حرف فروش هم نیست .

خلاصه بابا گفتن که تا آخر شهریور باید ببرین . چون من دختر و پسر دیگه هم دارم . آخر سر پدرت گفتم که قراره دومادتون وام بگیره بره تو آپارتمان ما و پولشو بده به بابات . ما هم گفتیم باشه پس پول اجاره از طرف اون ( اینجا بود که خواهرت ترش کرد و اخما رفت تو هم ) پس انداز تو هم اومد روش . باباتم خودشو کشت و گفت پول عروسی رو من میدم ( مرد حسابی این همون پول وام ماست که قرض کردی من که میدونم دیگه چرا منت میذاری ؟‌) و اومدیم بیرون . در ظاهر با خوشحالی اما تو دل همه پر از شور و اضطراب و ناراحتی .

اومدیم خونه . سرم داشت از درد میترکید . دفعه بعد از ادامه ماجرا تو خونمون مینویسم .

پ.ن 1 : دوستای خوبم مبدونم که شاید اینا براتون خیلی سخت نباشه . اما منمیدونین وقتی اول

زندگیتون به یه چیزایی دل ببندین و برنامه ریزی کنید بعد ببینین همش سراب بوده چه سخته .

نمیدونین چه سخته با یه آدم پر رو و بی حیا و بی آبرو بخواین منطقی صحبت کنید . نمیدونین چه سخته پولتونو بخورن و تازه سرتون منت هم بذارن .
تا دیشب فکر میکردم من خیلی بدبینم اما وقتی بابا و مامان اون حرفا رو تو خونه زدن دیدم نه زیاد هم بدبین نبودم .

پ . ن 2 : من همه ماجرا رو نمی نویسم واسه اینه که شاید زیاد سخت نباشه واسه شما . اما فکر کنین خونواده شوهرتون خودش آبروشو ببره پیش خونواده تون و اون همه آبرویی که براشون خریدینو از بین ببرن . سخت نیست ؟

پ . ن 3 : از کامنتای مهربونتون ممنونم

نظرات 11 + ارسال نظر
ملودی دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:07 ب.ظ

سلام عزیزم.بووووس.من اسمتو نمیدونم به خاطر همین گل دختر صدات میکنم یا عروس خانم.خوبه؟عزیزم نمیدونم چطور شد که رفتم همه آرشیوتو خوندم و دلتنگی ها و گله ها و همه چیزایی که نوشته بودی.خیلی داری به خودت سخت میگیری.این خانواده که من دیدم سر شری دارند و ساختن باهاشون خیلی سخته.ظاهرا همسرت هم در مقابل اونا هیچ قدرتی نداره.فکرشو کردی که عروسشون بشی هر روز هر روز چه حرفایی هست؟چه گرفتاریهایی هست؟اصلا چرا باید در برابر این آدما کوتاه بیای<ببخشید من قصدم نه دخالته و نه این که تحریکت کنم به کسی بیاحترامی کنی.باید همه شونو متوجه کنی که اندازهی لازم حرف بزنن وگرنه دیگه هیچی.چرا همه درد دلاتو به شوهرت نمیگی؟همه ارزوهاتو؟چرا بهش نمیگی که توی ارزوهای زیبات باهاش شریکی و دوسش داری تا دلشو ببری ؟سخت نیست ها.خیلی مراقب خودت باش.میبوسمت

لیلی سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:38 ق.ظ http://www.leuli.mihanblog.com

سلام
odgd ngl 'vtj ;hlkj ihj vh o,knl
ولی شاید با هم بتونیم دوستی خوبی باشیم
من لیلی ام ۲۳ سالمه و معلمم و با همسر شمال ایران زندگی می کنم
شما چی گلم

یلدا سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:30 ق.ظ

سلام عزیز دلم. این همه مشکل چرا؟منم دوران نامزدی راحتی نداشتم ولی باورکن تازه مشکلات بعد از عروسی شروع میشه...من الان ۴ سال عروسی کردم واز روز اول سر مهریه و خرید و این چیزا از خانواده همسرم دروغ و دورویی دیدم....جالبه که خیلی هم ادعای دین و ایمانشون میشه به قول تو یه چشمی هستن حجاب ما رو قبول ندارن همش مسجد و دعا اونوقت اینقدر راحت دل منو میشکنن.... ولی من با همسرم خیلی خوشبختم اصلا مشکلی نداریم و مهم همینه برای همین با اینکه کلی از بدخوردها و حرفاشون حرص میخورم ولی چون اصل همسرمه چیزی نمیگم و صبر میکنم...سعی کن اول از همه با شوهرت همدل بشی فعلا بقیه رو ول کن روی خودت و شوهرت متمرکز شو ونقاط مشترک رو تقویت کن...

یلدا سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:33 ق.ظ

راستی یه ذره از اشنایی تون بگو ...نوشتن رو ادامه بده من خیلی از مشکلاتمو تو همین دنیای مجازی با همفکری دوستام حل کردم...پس لطفا اینجارو تعطیل نکن برای روحیه خودتم خیلی خوبه

ترنم سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:50 ق.ظ http://taranom-arman@persianblog.com

سلام خانمی
ممنونم بهو سر زدی. کل آرشیوتو خووندم. خانمم کی شما رو مجبور به ازدواج کرده؟ خانواده ات؟خب مگه الان برخوردها رو نمی بینن؟ اونها که نمی خوان شما بدبخت بشی پس تا دیر نشده همه چی رو تموم کن. اگه واقعا اینهایی که نوشتی علتش حساسیت زیاد و نکته بینی نباشه چرا می خوای خودتو بدبخت کنی؟ درسته اینجا ایرانه و کسی که طلاق بگیره براش مشکلاتی پیش میاد و مسلما زندگی چندان راحتی نداره ولی آدم عاقل بین بد و بدتر، بد رو انتخاب می کنه. این خیلی بهتر از اینکه بری خونه خودت و چند سال دیگه با یک بچه و اعصاب داغون برگردی خونه پدری! اینکه میگی به حجابت گیر میدن واقعا جای تاسفه که اینقدر شما رو بی شخصیت و بی هویت (ببخشید) تصور می کنن که خودت نمی فهمی چی باید بپوشی چی نپوشی. واقعا برای خودمون متاسفم که در قرن ۲۱ اونور دنیا دارن چه پیشرفتهای علمی و فرهنگی می کنن و ما هنوز با اینکه چندتا تار موی زنمون بیرون باشه یا چادرش نازک باشه...روسریش رنگی باشه مشکل داریم. !!! اگه هم قصد ادامه دادن این زندگی رو داری در این مورد به هر زبونی که می تونی باید توجیه اش کنی که بعدها مشکلات بیشتر هم میشه.ممکنه روزی برسه که حتی اجازه نداشته باشی تا سر کوچه هم بری.
در ضمن دختر گل ما همه فقط یکبار حق زندگی داریم.فقط یکبار! پس سعی کن همین یکبار رو فقط و فقط برای خودت و دل خودت زندگی کنی! موفق باشی.بازم پیشم بیا

مهسا سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:16 ب.ظ

دوست خوبم کل وب لاگت را خواندم. اگه مشکلاتتان تا این حد بزرگ و جدی است بهتره که عاقلانه تر فکرکنی. نگذار تا بیشتر از این خرد بشی. اگه مشکلات شما اینقدر ریشه ای است. به خودت فرصت آزادانه فکر کردن بده. و خودت را بیشتر از هر کسی باور کن.
شاید بد نباشه که به یک مشاور مرجعه کنی.
موفق باشی

بیتا چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:33 ق.ظ http://kian-kiarash.persianblog.com

زندگی مانند یک بوم نقاشی سفید است. هرچه بر روی آن بکشی همان میشود.میتوان رنج و نفرت را بر روی آن نقاشی کنی و از طرف دیگر می توانی نقش عشق و شادی و خوشبختی را بر آن بکشی.
شکوه و عظمت انسانی تو در همین آزادی خلاصه می شود.
دلیل اینکه در این دنیا این همه رنج و عذاب وجود دارد این است که آدمها نادان هستند و نمی دانند بر روی این بوم چه چیزی را نقاشی کنند.
از خوندن غمنامت خیلی ناراحت شدم اینطور که شما شروع کریدن راه به جائی نمیبرین البته نباید یکطرفه به قاضی رفت شاید او هم حرفی برای گفتن داشته باشه اگر میتونی سعی کن یه کم مثبت به قضایا نگاه کنی و اگر نمیتونی خودت رو تغییر بدی پس تا دیر نشده تکلیف خودتونو روشن کنید چون این مسائل بعد از ازدواج ممکنه باعث دردسرتون بشه.

مریم چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:27 ق.ظ http://www.zendegie-ma.blogfa.com

سلام ! نمی دونم چی بگم ! تمام وبلاگت رو خوندم ! نمی دونم منظورت از ازدواج اجباری چیه ؟ تو که خانواده فهمیده و خوبی داری ، پس اینکه اونها زور کرده باشن تقریبا بی معنیه ! حالا نمی دونم ... گیج شدم ! ماجرای آشنایی و عقدتون رو بنویسی شاید همه چی روشن بشه

شهرزاد چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:13 ب.ظ http://mariami.persianblog.com

سلام.تمام پستهاتو خوندم از بعضی چیزها سردر نیووردم اما به نظرم میاد یک کم متوقع هستی و در ضمن اون خانواده هم تا حد زیادی سو استفاده می کنن.متاسفم و امیدوارم اوضاع زندگیت بهتر بشه.

[ بدون نام ] چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:15 ب.ظ

سلام عزیزم حالت چه طوره؟
کجایی؟؟؟؟؟؟؟ دلم میخواد از کافی نت آن بشی و بگی اوضاع چه جوره
تمام آرشیوتو خوندم از این که به وبلاگمون سر زدی .......
عزیزم ما توررو بخشیدیم ؟؟؟؟؟
چیزی نشده ، مشکلی نیست ...
من متوجه شدم منظوری نداشتی .
راستش اول فکر کردم از اون لحاظ بد عنوان کردی .....
این کلمات زیاد مفهوم مشخصی ندارن گاهی آدم همین جوری میگه ولی خوب چون دنیای مجازیه آدم نمیدونه چه لحنی هستش نه حالا ناراحت نیستم .........

من همه ی آرشیو خوندم و تمام نظراتمو راجب به پستتات میگمممممممممم




خوشحال شدممممم که کامنتی ازت ددوباره دیدم اما ناراحتم از این که آپ نکردی به نظرم مییاد تا وقتی که مشکلت حل نشده بهتره بیای و بنویسی ....... خوب میتونی حرفاتو یه جا بنویسی بعد تندی توی کافی نت تایپ کنی من حتما در همون حدی که میدونم راهنماییت میکنم یا حدااقل گوش میدم و تو مطمینی که یکی هست که مییاد و حرفاتو میخونه و خالی میشی ......
یا این که میتونی خونه ی کسی یا جایی همه رو تایپ کرده توی فلاپی بریزی بعد بیای کافی نت


من نمیدونم به چه اسمی صدات کنم برات خوشحال کننده تر هستش اما بدون بهت نمیگم عروس سیاه بخت
سیاه بخت !!!!!!!1 فعلا برای گفتن این کلمه زوده میدونی چرا
چون تو میخوای تلاش کنی که اگه هم چیزی خرابه درستش کنی تو حدااقل امید داری
امیدی که بهت کمک فراوانی میکنه
منو ببین من حتی اینم ندارم که بخوام زندگیمو بکنم ...

.سعی کن من فکر میکنم تا پنجاه درصد به خودت ربط داره حتی اگه شوهرت یه ایراداتی داره سعی کن با مهرو محبت درستش کنی
به خدا میشه فقطططططططط نباید ازش فاصله بگیری ....
نمیگم بهش بچسب یا زیادی از حد
اما میگم ازش دور نشو . هر بدی داره با صبر درست کن
بعضی چیزارو فراموش کن
بلاخره تو هم یه بدی هایی داری نیا بعضی چیزایی که خیلی خیلی آزارت میده رو همه رو بگو
چون به نظرم این طوری یاد آوری میشه ....
بعضی موردهای حاد رو بگو









از این حرفت که گفتی من عروسش نیستم عروسکشم واسه ی وقت بیکاری خوشم نیومد
ببین میدونم شاید علاقه ی اون چنانی بهش نداشته باشی اما مطمین باش علاقه به وجود مییاد
وقتی هم به وجود اومده باشه که 100 درصد تا الان هر روز وابسته تر از دیروز بهش شدی پس احساس بهش پیدا میکنی
پس همین احساس باعث میشه حس نیاز کنی اون وقت تو هم لذت میبری شک نکن
فقط این افکارو به خودت تلقین نکن به اون به چشم این نگاه نکن چون رابطتو خراب میکنی
به چشم این نگاه کن که میخواد با این کار حس و احساسشو برسونه
تو هم با اون خودتو هماهنگ کن
نترس میتونی فقططططط بذار زمان حل بشه روزی میشه که میگی عاشقممممممممممممم



امید به خداااااا میتونی اگر بخوای عوضش کنی
سر مسایل حجاب و این حرفا با صحبت حل میشه باید بشناسه تورو اون وقت دیگه شاید از این بحثا پیش نیاد . به هر حال بازم بنویس بذار خالی بشی ...... برای زندگی زناشوییت برنامه ریزی کن هر روز بههتر باش
راستی با شوهرت زیاد حرف بزن برنامه هایی که میگمو به اون بگو با اون عملی کن




برات دعا میکنم توکل به خدا دوست داشتی بازم به ما سر بزن من و فهیمه خوشحال میشیم
به اونم گفتم بهت سر بزنه .......
زندگی همش غم نیست باید باااااا زور ووو نیرو غم ههارو به شادی تحمل کنیم به قلبت رجوع کن مطمین باش تا الان نسبت بهش احساس محبت پیدا کردی
بخندددددددددد تا دنیا بهت بخنده
منم دارم همین کارو میکنم میخوام بخندم از ته دلم


راستی از بین نظرات بهترین هارو سوا کن همه که سرشون نمیشه که کامنت میزارنننن خودت دقت کن
وایییییییییی چرا یه کار کردی که بعد از تایید درج بشه
!!!!!!!!!
نمیدونم چرا بیش از یککک نظر نمیشه گذاشتتتتتت
من همه رو توی یک نظر خلاصه کردممممم
ای دادددد
بیااا ببینیم چی کار کردی
نظرمو تایید کن

مریم یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 07:44 ق.ظ http://melodii.blogsky.com

سلام گلم
عزیزم چرا آپ ایندفعه ات طول کشیده
منتظریم گلم
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد