سلام دوستای خوب و مهربون . یه عالمه حرف برای گفتن دارم اما الان وقتش نیست . فقط اومدم بگم ما رفتیم خونه جدید . اما نکته ای که اومدم اینجا اینه که ازتون خواهش کنم با نیروی خودتون برام انرژی مثبت بفرستین تاو دعا کنید دفعه بعد با خبر مادرشدن اینجا رو اپ کنم.
نگید زوده یا .....
اتفاقا من فهمیدم شوهر من مردی نیست که بعنوان تگیه گاه بشه روش حساب کرد پس بهتره خودم به خودم تکیه کنم و اگه این ماه مادر بشم دیگه از نظر .. .هم ازش راحت میشم . بچه ها خیلی سخته که بری دکتر و بهت برنامه بدی برای بارداری اونوقت اکثر شبهایی که قراره اتفاق بیفته آقا بره تو قهر . اونوقت لابد من باید برم ازش بخوام که بیاد    .

نمیتونم هم بی اهمیت باشم چون مثلا داریم درمان میکنیم خودمونو .

حتما میفهمید چقدر سخته اگه من مادر بشم لااقل دیگه نیازی به دوادرمان نیست و بی اهمیتی هاش هم برام مهم نیست . نگین الان بچه زوده . مطمئنم الان وقتشه . فقط بعدا بیشتر توضیح میدم


برام دعا کنین خیلی خیلی . من چیزی رو به زور نمیخوام اما اگه بشه لااقل میتونم یه برنامه درست برای خودم بریزم

سلام دوستای مهربون . خیلی خوشحالم که اگر نبودم اما شما تنهام نذاشتین . هرچند منم میومدم و میخوندم نوشته هاتونو. اما اگه آپ نکردم واسه این بود که نمیخواستم دلاتونو غمگین کنم .
 راستش از 25 شهریور مجبور شدم اسباب و اثاثیمو بیارم خونه مامان اینا . بابا بلاخره برامون خونه خرید اما درست یک محله پایین تر از خونه ای که پدرشوهرم داشت و ما نمیخواستیم بریم اونجا . البته اینجا متراژش بزرگتره اما هیچوقت فکر نمیکردم بعد از خونه های بالای شهری که برای خواهر و برادرم خرید برای من و خواهر کوچیکم اینجا خونه بخره . اما بازم شکر و دستش درد نکنه آدم که از باباش طلبکار نیست !!!
اما خونه ذکر شده باید تا شهریور اماده میشد که نشد و چون صابخونه ما خیلی اذیت میکرد که خونمو میخوام ناچار ما بلند شدیم و تا حالا درخدمت خانواده هستیم .
خیلی سخته . شوهرم ناهار و شام میره خونه مامانش و فقط برای خواب میاد خونه ما . از اینطرف هم مامان یه روز با من خوبه و یه روز دشمن خونی میشه و بهانه های الکی میگیره . مثلا خواهر بزرگ من همش تو مغازه ها و خیابونا پلاسه . در حال قیمت کردن اجناس اما من فقط از دانشگاه میام خونه و دوباره دانشگاه . حتی با شوهرم نمیریم بیرون چون هم مامانم تو این مدت چشم عمل کرده و من باید همش پیشش باشم هم یه بار که رفته بودیم بیرون بعدش یه جوری نیگا میکنن که ............. بگذریم . تو این مدت یه روز من خیلی صورتم جوش زده بود و دهنم تو خواب خشک میشد فرداش که رفتم برادر کوچیکمو از مدرسه بیارم ( آخه این هم از وظایفم شده ) سر راه رفتم یه هندونه خریدم تا اومدم خونه مامان برگشت گفت دختر نمیره میوه فروشی هندونه بخره . وقتی گفتم چرا ؟ گفت خوب دیگه !!!!!!!!
البته نقش خواهر بززرگ هم در خراب کردن و بزرگ کردن هر کار کوچیکی که میکنم نباید نادیده گرفت . اما من همش میگم خدایا من بخاطر تو این کارها رو میکنم . اما آدم دلش میشکنه وقتی میبینه انگار تو این خونه تازه من شدم پرستار . یا باید بچه خواهر بزرگه رو نگهدارم یا به مامان برسم یا مواظب باشم اتو دستشون ندم . بی شوهری و مسائل خونواده شوهری هم جای خودش . تازه جالبه من اسه میرم اسه میام که بهونه دست شوهرم ندم واسه قهر و ....اونوقت تازه مامانم برگشته میگه تو این مدتی که اینا اینجا هستن من فهمیدم شوهر شیدا خیلی زن ذلیله !!!!
میبینین تروخدا انگار اون همش قربون صدقه م میره و من با چوب میزنم تو سرش . انکار نه انگار منم دارم سعی میکنم صدامون درنیاد و مردم فکر کنن ما خیلی خوشبختیم . البته واقعا این چندوقته خیلی با هم به توافقات اخلاقی رسیدیم اما وقتی مادر آدم جلوی شوهر آدم این حرفا رو بزنه خیلی خوش به حال طرف میشه مگه نه ؟ یا مثلا امروز که جمعه ست و شوهر من کشیک داره اونوقت من از خواب بیدار شدم میبینم پدر و مادر و همون خواهر بزرگه و بچه ش تو حیاطند . میرم سلام میکنم میگم کجا میرین ؟ مامان با لبخند میگه بیرون !!! و من تنها باید بمونم تا برگردند خوب لااقل بگین کجا میرین یا منم ببرین بگذریم . فقط دعا کنین امتحانامو خوب بدم بتونم درس بخونم . بعد هم زودتر از اینجا راحت شم .

پ.ن : اینها اصلا به این معنی نیست که من همسر یا خونواده مو دوست ندارم اما آدم از بعضی نامردی ها و بی تفاوتی ها دلش میگیره .

یه بار نوشتم اما پرید

اما بازم مینویسم تا یادم بمونه چقدر دلواپست هستم . تا یادم بمونه وقتی گفتی همکارت رو تو زاهدان ترور کردند و جنازه شو امشب میبرن گرگان پیش خونوادهش یهو دلم لرزید فکر اینکه شاید یه روز تو هم .........

 بیچاره زن و بچه ش  . چرا نمیفهمن که شغل شما خیلی حساسه و باید مراقب داشته باشین ؟

چرا تشییع جنازه موقعی هست که شما باید ساعت ۹ شب حرکت کنین سمت گرگان که به فردا برسین ؟ نمیگن تا برسی من از دلشوره سکته میکنم ؟

چرا یه هواپیما نذاشتن که همه شما رو از فرودگاه ببره گرگان ؟ و شما باید با ماشین برین ؟ حتی اون جنازه ؟ یعنی م ع ا و ن ش ا ه ر و د ی ک ث ا ف ت هم با ماشین میاد این موقع شب تا گرگان ؟

چرا نمیفهمیدم که چقدر دوستت دارم ؟

چرا مجبور شدم برم از ماشین کیفتو بردارم و تو هم اینقدر دیر اومدی که تاکسی سرویس اومد و نشد ببوسمت ؟

چرا بابا اینا نمیرن بخوابن تا منم بشینم یه دل سیر گریه کنم ؟

چرا امشب این موبایلای لعنتی بد آنتن میدن ؟

چرا من امشب اینقدر دلشوره دارم و دلم گریه میخواد ؟

چرا ؟

چرا ؟

چرا ؟

 

پ . ن : تازه همین 2 روز پیش بود که اومدم نوشتم از دلتنگی و از عشق اما حالا مطمئنم که تو این زندگی من کمترین تقصیر رو دارم . اون شب هرچی مسیج زدم با جملات ساده جوابمو داد مثلا : عزیزم راه افتادین سمت گرگان ؟

 - بله

آقایی هروقت رسیدی مسیج بزن من بیدارم تا برسی

- باشه

اونشب تا ساعت 1:30 2 خوابم نبرد نمیدونم چرا اینقدر دلشوره داشتم در حالیکه اون ..........

فردا شب اومدم خونه در حالیکه ساعت 11 شب اومد و من سردرد شدیدی داشتم اما نمیخواستم وقتی خسته میرسه خونه مجبور شه بیاد خونه مامان اینا . خوب اون شب خوب بود . بهش گفتم که چقدر دلم تنگ بوده . جقدر دوستش دارم و داشتم و اون فقط در سکوت نگاهم کرد . هرچی منتظر شدم یک کلمه محبت آمیز نگفت

 اما فرداش یعنی دیروز بابام جایی خونه دیده بود که قیمتش فوق العاده بود ازم خواست بهش بگم بیاد خونمون تا در موردش با هم صحبت کنن . پدرم خیلی محترمانه و پدرانه باهاش حرف زد و گفت که دستش الان خالیه اما اگه ما بتونیم یه مقداری پول اولیه رو اماده کنیم تا به اصطلاح طرف زخمی بشه بابا هم میتونه کم کم کمکمون کنه . گفت باشه من باید ببینم اگه میشه این زمین هایی که دورقوزآباد دارم بفروشم . وقتی اومدیم خونه داد و بیداد که بابات چرا از من توقع پول داره ؟ بابام گفت اگه شما هم نتونین بخرین من سعی میکنم با زبون راضیش کنم و بخرم حالا به اسم داداش کوچیکه . اونوقت شوهر عزیز من نمیدونم چی فهمیده که برگشته میگه آره من همه داروندارمو بفروشم که بابات برای داداشت خونه بخره ؟ - کی بابای من این حرفو زد گفت اگه ما هم نخریم اون سعی میکنه برای خودشون بخره - به هرحال بهشون میگی من که بخر نیستم تو زندگی ما هم کسی حق دخالت نداره . تو هم میایی همون جا که گفتم و از دیشب تا امروز این مکالمه عاشقانه من و همسرم بوده . کاری ندارم که بابام درست گفته یا نه اما هرچی فکر میکنم میبینم تقصیر من چیه ؟ خوب ناراحتیتو همونجا اعلام میکردی . تازه بابای من که اینهمه بهمون لطف کرده . پول عروسی رو داده . ماشین خریده حالا این دستت درد نکنه ست ؟ اگه من هم حرفی زدم یا فکری کردم واسه خودمون بوده .یعنی عشق یه آدم اینقدر زود تبدیل به نفرت میشه ؟  

 پ . ن ۲ : فکر نکنین زندگی ما پر از فاصله و خشم هست ها نه . اما نمیدونم چرا اون با یه دلخوری کوچیک تبدیل میشه به یه کوه آتشفشان و همه چیرو داغون میکنه حتی همسرشو