بنام صاحب صبر

من تو این بلوگ میخوام از ازدواج اجباری و احساسم نسبت به شوهرم بنویسیم . امیدوارم یه روز بیاد که بگم عاشقشم

 

میخواستم از اول بنویسم از اینکه هیچکس واسه خرید عقد باهامون نیومد از خونواده تون ،از اینکه ساعت 11 صبح مامانت زنگ زده و میگه شب باید بریم عروسی ، از مهمونی کنسل کردنای خواهرت ، از اینکه بابات رفته مشهد و انگار نه انگار عروسی داره و خداحافظی و .... اما طاقت خوندن و مرور اون روزا رو ندارم . بذار از همینجا شروع کنم خوب ؟

16 آذر 84
امروز واسه خرید کفش رفتیم . چقدر از طرز خریدت عذاب کشیدم اما هی سوره والعصر رو خوندم که چیزی نگم . وقتی رفتی تو حراجی که کفش بخری خیلی ناراحت شدم اما گفتم اشکال نداره واسه خودش میخواد خرید کنه اما وقتی بهم گفتی بیا تو هم انتخاب کن ، انگار دنیا رو تو سرم کوبیدند . بهت گفتم اونا رو دوست ندارم و بعد به ظاهر سعی کردیم بگیم که ناراحت نیستیم از همدیگه اما موقع پیاده شدن اون حرفو در مورد رابطه پاقدم من و فروش نرفتن زمینتون گفتی و من فقط نگاهت کردم و شب باز من بودم و اتاق و تنهایی

22 آذر 84
امروز خواهرم صاحب یه پسر ناز شده و من هرچی منتظر موندم که تو یه زنگ واسه تبریک بزنی انگار نه انگار . شب ساعت 30 : 8 بهت زنگ زدم و فهمیدم که مهمون دارین و باز هم انگار نه انگار که عروسی تو اون خونواده اومده . جالبه که تازه مدعی بودی که چرا من بهت نگفتم بیایی خونه خواهرم . بینم مگه تو اینهمه مهمونی میری منو دعوت میکنی ؟ حتی خونتون !!! تازه تو که از صبح یه زنگ به پدر و مادر بچه نزدی انتظار داری که دعوتت کنند ؟ فکر نمیکنی یه کم توقعت بالاست ؟

23 آذر 84
امروز قرار بود برای تبریک به منزل خواهرم بریم . عصر که میدونستی من از بابت دیشب دلخورم ، مامانت زنگ زد و دعوتم کرد واسه شام !!! اما من گفتم که اونجا دعوت داریم . بعد که خودت زنگ زدی بهم گفتی که اینبار پدر و مادر مامانت اومدند خونتون ( نمیدونم چرا مامانت این موضوعو ازم مخفی کرد ؟‌) و گفتی نمیتونی بیایی و در ضمن خواهر من معذب میشه ( که هم من و هم تو میدونیم که بی منطق ترین دلیل بود )و هرچی من برات توضیح دادم که اونها که بار اولشون نیست میان اما خواهر من بار اولشه که زایمان کرده و فردا هم چون کشیک داری نمیتونی بیایی و اگه پس فردا بریم 4 روزه که .......... زیر بار نرفتی و منم بهت گفتم که تو خونواده ما اینکه وظیفه تو دقیق سر موقع انجام بدی خیلی اهمیت داره و با دلخوری تمومش کردیم و من تنها رفتم خونشون . بهم گفتی که فردا سعی میکنی زودتر بیایی که بریم اونجا . اما واسه من دیگه هیچی اهمیتی نداره . مخصوصا که احساس میکنم منو گذاشتی زیر پات تا مامانتو برسونی به عرش . راستی ایمان از نظر مامانت روی یه چشمی گرفتنه نه ؟ نه زنگی واسه تبریک نه ............
شب که اومدم خونه باز هم گریه و طلب صبر و اطمینان از اینکه این ازدواج غلط بوده

نظرات 1 + ارسال نظر
آزی دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:07 ب.ظ http://hamraheazi.blogfa.com

الهی بمیرم . تو هم که عین منی . حالا کی بد تر و کی بهتر باید یکم بیشتر بخونم . ولی منم اونقدر خاطره خرید عروسیم تلخه که تصمیم دارم جدا گانه یه مطلب طولانی براش بنویسم .
خوشحالم که وبلاگت رو پیدا کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد