سلام خیلی وقته نیومدم . راستش نمیخواستم همش از غم بنویسم . اما با بلوگهایی آشنا شدم که از زندگیشون مینوشتن و تو همه اونا این قهر و آشتی ها بود و دیدم همیشه تنها راه آروم شدنم نوشتن بوده پس میام و مینویسم . این روزا خیلی درگیریم . خواهر کوچیکه و برادر کوچیکه هم نامزد کردن و حرف سر برگذاری یه مراسم مشترکه اما من دوست ندارم چون اونوقت مقایسه میشیم و چه مردونه چه زنونه من و تو هیچ شانسی نخواهیم داشت اما خوب از یه طرف هم همه منتظرن ما عروسی کنیم تا تکلیف اونا هم معلوم شه . خیلی کلافه م . پدرت هم که کمکی که قرار بود بکنه که هیچ تازه 6 میلیون پولی رو هم که ازمون گرفته پس نمیده . من نمیدونم چرا تو هم شدیدا از اون حمایت میکنی . درسته پدرته اما میدونی که حق با اون نیست و میتونی لااقل با جملاتت به من بفهمونی که تو هم اینو میفهمی و منو آرووم کنی اما حیف ..... حالا مجبوریم خونه های چوب کبریتی ببینیم و ... خوب قبول کن من دوست ندارم اونا رو . چرا ؟ چرا باید پولمونو یکی دیگه بخوره سختیهاش مال ما باشه ؟ حالا اگه خودت هم قبول داشتی و من میفخمیدم که درک میکنی حرفی نبود اما همش طوری برخورد میکنی که این وظیفه منه با شرایط کنار بیام . خدایا کمکم کن و بهم صبر بده والعصر .....